از بچگی ازش متنفر بودما:/مثلا وقتایی که مامانم کدو و بادمجون سرخ میکرد،میم به بادمجونا ناخونک میزد من به کدو ها و خب در این ی مورد همواره توی صلح بودیم خخخخ ولی ی چن روزیه بادمجون نداشتیم و منم هی گیر داده بودم کشک بادمجون کشک بادمجون(شاید به یاد میم که دوره ازم:'() خلاصه از مهربونیشون سوء استفاده کردم تا بالاخره  دیروز مامان مواد اولیه رو خرید ولی خب من چون ناهار ساعت شیش خوردم دیگه شام و کشک بادمجونو بی خیال شدم (: امروزم که مامان گفت ناهار کشک بادمجون یا لازانیا؟خواهر کوچیکه از تو اتاقش تندی اومد و گفت لازانیا و قرار شد شام کشک بادمجون بخوریم که الان رفتم میبینم میخواد برانی بذاره:| خخخخخخخ خلاصه برانی ها رفت تو یخچال و کشک بادمجون رو گازه. این چن روزه انقدر اذیتشون کردم:/البته به پای بچه گی هام نمیرسه چون اون موقع ها کار به بیمارستان هم کشید ی بار:/ نمیدونم هوس بچه بودن کردم یا اینکه آدم بدی شدم:|





+امروز رفتم به یاد وقتی که دبستان بودم و چی پلت میخریدیم و پر پرررر بود هزار تومن و سرکه ای که داشت واییی خیلییی خوب بود اصلن.خلاصه رفتم یادی از بچگی هام بکنم برش داشتم اندازه نصف بچگی هام توش نصفش به زور پر بودقیمت چهار برابر گرون تر.فقط تو کف اونایی ام که پول ندارن همچین چیزایی رو بخرن.به کجا داریم میریم ما وقتی که ی سری آدم خفه میشن لای چیزایی که ی بار خوردنشون هم براشون آرزو عه.وقتی کمر ی پدر ی جای همین دنیا لای خواسته های بچه اش که از پسشون برنمیاد کمرش میشکنه.خب اگه خدایی نکرده همون پدر هم نباشهاونوقت اون بچه سرنوشتش چی میشه؟لای اون همه حسرت.یا بد کاره میشه یا میمیره یا هم در مثبت ترین شرایط عزمش رو جزم میکنه تا بچه خودش این دردا رو نکشه.ولی مگه چن تا از اون بچه ها توی همین مثبت ترین شرایط قدم میذارن.!#تفکر


++داشتم عنوانو مینوشتم به این فکر میکردم که چرا آدم باید از آوردن اسم میوه جات هم شرم کنه.چرا جامعه و فرهنگش انقدر بد شده که آدم نمیتونه حرف بزنه.هر چند که بعضی وقتا ی اصطلاحات (درست نوشتم:/) عجیب غریب از ی سری بچه تر از خودم میشنوم که باعث میشه به شدت از آینده خواهر کوچیکه بترسم.بچه ها واقعا نمیفمن چی میگناونا فقط چیزایی که میشنون رو حفظ میکننکاش حداقل جلوی اونا رعایت کنیم.هعییی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها