باورم نمیشه رفتار اون شبم و اون پادرمیونی انقدر روی جفتشون تاثیر گذاشته.باورم نمیشه که این همه سال توی همین خانواده بودمهمیشه میترسیدم از کور شدن.اما الان تازه میفهمم بینا بودن یعنی چی!تازه میفهم داشتن پدر و مادر یعنی چی!هیچوقت انقدر حس خوب توی قلبم نشسته بوددلم میخواد همین الان برم سفت بغلشون کنم.دلم میخواد امشب رو بچه شم و لای لالایی مامان به خواب برم.و همون موقعی که مامان ی بوس مینشونه رو پیشونیم،تمام دور بودنشون رو از ودم فراموش کنم.فکر میکردم باید از اول شروع کنم.اما نه من اندک زمانیه که شروع کردم به زندگی کردن(: دلم نمیخواد این روزا تموم بشه.این روزایی که سختی هاشو به جون میخرم تا ی لبخندشونو ببینم.دلم نمیخواد تموم شه.الهی همیشه باشید برام((:

+خیلی وقته باباجون شبا بغلم نکرده:'(درست از وقتی که من آدم بدی شدم.اما اون خیلی دوسم داشتم.نمیدونم اونه که نوه شو فراموش کرده یا منم که دیگه آغوششو حس نمیکنم.

++قلبم بدجوری از دست آدمایی که دوسشون دارم و بی توجه تر از غریبه ان باهام،گرفته.امان از این دل!:'(

نمیدونم چرا این عکس چرا الا و لای این حرفا.شما فکر کن هیچ عکسی پیدا نکردم^___^



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها