کم پیش میاد شنیدن همچین جمله از دهن کسی مثل من.کسی که هنوز تو زندگیش دو،دو تاش ،میشه سه تاکسی که معتقده آدمای زیادی بهش بدی کردن اونقدر که دیگه نتونه اعتماد کنه اونقدر که وقتی یکی باهاش مهربونه یهو گرگ بشه و هر کاری کنه تا طرف مقابلش ازش متنفر بشه.به زندگیم که نگاه کنی میبینی که پای همه شونو از زندگیم قطع کردمالان فقط ی سری آدم هستن که گاهی وقتا با هم حرف میزنیم و سعی میکنیم بخندیم.و البته ی سری آدم که هنوزم چشم تیز کردن برای نابودیم.ولی خیالی نیست (:

اومدم از بعید بودن عنوان بگم.که به کل از حرفام دور شدممیخواستم بگم که من همیشه عاشق روانشناسی بودم.رشته ای که میتونستم گاهی حرفایی بزنم ک خودمم منظور خودمو نفهمماما هیچ وقت روابط اجتماعی خوبی نداشتم! دیروز که ی دعوام شد و از سر قهر بهش بستنی ندادم.یهو ی چیزی دیدمخیلی وقت بود وقت نکرده بودم به زندگی ک برا خودم ساختم نگاه کنمبه دور و ورم نگاه کردم :مبینا ی گوشه اتاق شبیه افسرده ها نشسته بودو زل زده بود به یک نقطه بی انتهایهو ی جمله توی سرم چرخید"میدونی چرا زبونش میگیره؟همش به خاطر توعه. چون درو میکوبی چون دعوا میکنی هی باهاش چون خشن رفتار میکنیچون"(خوب یادمه که وقتی مبینا به دنیا اومد حس میکردم عین بچه خودم باید ازش مراقبت کنمگاهی وقتا بیخیال واقعیت و مکان و زمان حس مالکیت عجیبی نسبت بهش میکردمباید بگم که امیدوارم هیچ وقت مادر نشمچون من سعی داشتم دنیای بچگیشو ازش بگیرممیدونم توقع مزخرفیه که از ی بچه بخوای بزرگونه رفتار کنهنمیدونم چرا ولی من ازش میخواستمشاید چون خودمم طعم بچگی رو نفهمیدم و زیادی زود بزرگ شدمبه هر حال امیدوارم هیچ وقت مادر نشم تا هیچکس رو افسرده نکنم.هرچند که امیدوارم هیچ وقت عاشق نشمکه اگه شدم بمیرم تا زندگی ی نفر دیگه رو به گند نکشونم) رفتم تو اتاق کنارش نشستم و شروع کردم به وراجی کردنچقدر شبیه خودم بود حرفاشسعی کردم حرفایی رو بهش بزنم ک همیشه احتیاج داشتم ی نفر بهم بزنهبعدش رفتیم با شوخی و خنده با هم بستنی خوردیمو مبینا عجیب ترین جمله زندگیشو گفت وقتیکه از صمیم قلب گفت آجی دوست دارم(: امروز وقتی با مامان رفته بود بیرون و قرار بود ناهار تخم مرغ بخوریم.بی هوا دستم رفت سمت ماکارانی شروع کردم و آشپزخونه رو تمیز کردمماکارانی پختم تا خوشحالشون کنم(اینجانب از آشپزی و کار خانه متنفر میباشد) دوازده اینطورا بود که مامان گفت اتاق آخره .ساعت دو شد ولی هنوز نیومده بودن.زنگ زدم گوشی مامان گفت در دسترس نیست تندی از خونه دویدم بیرون و گفتم لابد تو آسانسورن.نبودن! دلشوره داشت تمام دلم رو میبلعیدهر کاری کردم شاید فقط کم مونده بود برم توی خیابون بساط پهن کنم و انعام بذارم برای کسی که خبری ازشون برام بیاره حتی تا یک ملیون هم شمردم(قضیه ها دارد این عدد) نمیدونم چی شد فقط یک آن بغض گلومو قورت دادم اشک هامو پس زدم رفتم پودر کیک رو برداشتم و شروع کردم به درست کردن کیک تولد مامانصدای کلید که اومد فقط تونستم به بابا پیامک بدم که از دل نگرانی درش بیارم(یکی از بدی های من اینه که بلد نیستم خودمو ترس و وحشتامو کنترل کنم.)مامان دوتا پیتزا گذاشت رو اپن که لب و لوچه من آویزون شد:| زل زدم به قابلمه رو گاز و خنده و شوخی رو شروع کردم (:مبینا با چشمای قشنگش انتظار ماکارونی و ته دیگ سیب زمینی رو میکشید.کیکو با هم گذاشتیم تا بپزه(:بعدشم که سر و ته ماکارونی رو در آوردیم(خوبی غذا پختن من اینه که انقدر کم و کافیه که  چیزی باقی نمیمونه "بیکاز آی فینک غذا فقط همون دفعه اولش خوشمزس") بماند که چقدر خندیدیم(: بعدش داشتم ی ذره با مبینا چرتکه کار میکردم که یهو برگشت گفت ماجده خیلی دوست دارم(این جمله رو تو این ی روز زیاد شنیدم وقتی ک بعدش میگفتم منم دوست دارم جانا و اونم میگفت من بیشتر و منم فقط لبخند میزدم و با عشق بهش نگاه میکردم)اما اینبار فرق داشت چون ی جمله چسبوند تنگش"کاش همیشه همین ماجده میموندی"اون لحظه توی دلم ی چیزی یا کسی میخواست فحش بده به تمام اونایی که دنیامو نابود کردن.که منو نابود کردن. و هزاران بار لعنت به همشونآدم کینه ای نیستم ولی از همچین چیزی نمیتونم بگذرمهیچ وقت! بعدش ی ذره استراحت کردیم و باهم رفتیم خرید (: الانم که دارم اینا رو مینویسم گیر داده میگه بده منم بنویسم خخ(:

راستی یادم رفت بگم.ی ذره هم انگلیسی بهش یاد دادم از بس که منو کشته با جمله"آخه منکه بی سوادمد"سخن آخر:نمیدونم چرا نوشتمش نمیدونم حتی به عنوان  ربطی پیدا کرد پست یا نه ولی حس قشنگیه آدم عاشق زندگیش بشه حتی اگه عاشق ی روز زندگیش باشه(: شایدم فقط خواستم یادم بمونه همه چیز به خودم بستگی داره (:

به خودمون!مراقب زندگیت باش رفیق(:

امروز خیلیییی کم درس خوندم اما به تک تک لبخندامون می ارزید(:

 

و حال سخنی از خواهر جان گرامی:

Hi

مبینا5

دریافت

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها